یادی از شهيد هاشم ساجدي و شهيد سيد مرتضي آويني
گفتگو با محمد علي نبي زاده
درآمد
حضور دائمي و مستمر در دشوارترين عرصه هاي نبرد و همراهي و همدلي با بزرگ ترين مردان اين سرزمين و كسب تجربه هاي ارزشمند، او را در برابر ضعف ها و كاستي ها بسيار حساس كرده است، از همين رو گاه از سر سوز دل سخني مي گويد كه به تلخي مي زند، اما اين ظاهر سخن اوست. عمق سخنانش مشحون است از شفقت، دلسوزي و نگراني پدرانه براي نسلي كه آن حماسه ها را باور نمي كند و با پيشينه ي سترگ خود، بيگانه است.
ابتدا كمي از تحصيلات و نحوه آشنائيتان با جهاد بگوئيد.
در سال 1330 در تبريز به دنيا آمده ام. مادرم اهل اسكوي تبريز و پدرم اهل مراغه بود. هنوز كوچك بودم كه به شمال مهاجرت كرديم. قبل از انقلاب بود كه به مشهد آمديم. دبيرستان را كه تمام كردم، در رشته مهندسي معدن شاهرود قبول شدم. آنجا يك شلوغ بازي هائي كرديم. اخراجمان كردند، آمدم به دانشكده فني دانشگاه تهران. از آنجا رفتم به دانشكده الهيات.
شهيد مطهري آن موقع آنجا بودند؟
بله، سر كلاس هاي خصوصي ايشان زياد مي رفتم. بعد از الهيات هم بيرونم كردند و مرا بردند سربازي. در اين دوره، جلساتي داشتيم و در سطح خانوادگي و در آن جا كتاب هاي جهاد اكبر و ولايت فقيه حضرت امام (ره) را مي خوانديم.
و لابد از سربازي هم بيرونتان كردند.
(مي خندد) خير. سربازي را در عباس آباد تهران گذراندم. دوباره دانشگاه گيلان قبول شدم. يكي دو سالي كه بودم، مرا پيدا كردند و تبعيدم كردند به كرمان. فوق ديپلم كارداني را گرفتم و در كنارش اشتغال فرهنگي داشتم و تدريس مي كردم و مرتب كلاس هايم را تعطيل مي كردند تا زماني كه رسيديم به انقلاب و قبل از انقلاب آمدم مشهد. در حاشيه انقلاب بوديم تا جنگ شروع شد و رفتم كردستان.
از طريق جهاد ؟
خير، به عنوان نيروي رزمي داوطلبانه. بعد از حدود يك سال كه در كردستان بودم، برگشتم و از سال 60، از طريق جهاد رفتم جنوب.
كدام بخش جهاد ؟
در آن موقع جهادها به صورت استاني بودند وبخش گردان نداشتند. موقعي كه رفتم به جهاد يك گردان رزمي داشتيم كه در چزابه مستقر شده بود. يك بخش هم مهندسي بود كه سنگر و خاكريز و جاده مي زدند. در هر دو بخش كار مي كردم. در آن موقع فرمانده گردان خراسان مرحوم شهيدساجدي بود و من هم جانشين ايشان بودم.
از ويژگي هاي شهيد ساجدي بگوئيد.
ايشان از نظر رفتار و اخلاق و سلوك، آدم بسيار ويژه اي بود. بسيار باتدبير، صبور و اهل برنامه ريزي هاي دقيق و حساب شده بود و اخلاق بسيار حسنه اي داشت.
بارزترين ويژگي ايشان چه بود؟
سعه صدر. براي او حتي در جنگ هم كه بوديم و گاهي طبقه بندي ها و قوميت ها مشكل ساز مي شوند. كرد، لر، شيعه، سني، اقليت مذهبي هيچ تفاوتي نداشت و قلبا به آنها ارادت مي ورزيد و به آنها محبت مي كرد. دموكرات به معني واقعي. در آن زمان، ارتش از بعضي از جنبه ها اعتبارش را در اذهان مردم از دست داده بود. شهيد ساجدي يكي از مربيان و بنيانگزاراني بود كه حتي در سپاه هم كمتر نظيرش را ديده ام و در طول مدتي كه دركنارش بودم، از او درس هاي بسياري گرفتم، تنها آدمي بود كه آدم ها برايش فرقي با هم نداشتند.
به نظر شما علت كارآمدي جهاد چه بود؟ آيا به تخصص ارتباط داشت ؟
خير، به ايمان ارتباط داشت. خداوند در قرآن كريم مي فرمايد، «والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله مع المحسنين» آنان كه در راه ترويج دين احكام ما كوشش كنند، بي ترديد آنان را به لطف خود هدايت خواهيم كرد و خداوند براستي پشتيبان نيكوكاران است.مي خواهم عرض كنم كساني كه به جبهه مي آمدند، چون به خداوند و به لطف او ايمان داشتند، خداوند هم آنچه را كه نمي دانستند، به آنان مي آموخت. «علم الانسان ما لم يعلم.» اين طور نبود كه هر كس كه به جهاد مي آمد، تحصيلات دانشگاهي داشته باشد يا مهندس و دكتر باشد. اينها هم بودند، اما توانايي و كارآمديشان بيشتر از آنچه كه به تخصصشان مربوط باشد، به ايمانشان مربوط مي شد. آنها با اين نيت مي آمدند كه از دين و مملكت خود دفاع كنند و در كم ترين فرصت و وقت، بيشترين كارآئي را كسب مي كردند. در جهاد داشتيم نانوا و بقال و كشاورزي كه عرض سه ماه، رانندگي لودر و بولدوزر را آن قدر ياد مي گرفت كه مي شد خط شكن، يعني يك متخصص كارآمد در جنگ. آنچه كه امروز ما كم داريم، مهندس و دكتر نيست. تخصص بسياري از اينها، صد درجه بالاتر از آنهاست. مشكل را بايد در جاي ديگري جستجو كرد. مگر در تاريخ كم داريم كساني را كه در كنار حضرت رسول(ص) بودند و صحابه نزديك ايشان هم بودند و خدمات فراواني هم به اسلام و اسلام را هم خوب مي شناختند، اما آخر سر كارشان به اسفل السافلين كشيد حتي شناخت دراين حد هم اگر با اخلاص همراه نباشد، راه به قعر جهنم مي برد. اين بچه ها، اخلاص داشتند و خداوند خودش وعده مي دهد كه كساني را كه به خاطر او تلاش مي كنند، هدايت مي كند و راه را به آنها نشان مي دهد. اين غره شدن به مهندس بودن و پولدار بودن و وزير بودن و الي ما شاءالله است كه انسان را به هلاكت مي اندازد. در وجود اين بچه ها چيزي كه وجود نداشت، تكبر و منيت به همين دليل هم عاقبت به خير شدند و بقيه را هم تا جاهائي با خودشان بالا كشيدند. من خودم به عنوان آدمي كه مدت هاي مديد با اين بچه ها سرو كار داشته ام، به اين وجه، يعني تحصيلات دانشگاهي، نمره نمي دهم.
از شيوه هاي مديريتي شهيد ساجدي نكاتي را ذكر كنيد.
از شيوه هاي مديريتي ايشان كه براي مديران حالاي ما هم مي تواند درس بزرگي باشد، مهم تر از همه اين است كه اين قدر خدمات گذشتگان را تحقير نكنند و نگويند كه تا امروز هيچ كاري نشده و همه كارها را ما داريم مي كنيم. شهيد ساجدي با ارتشي هائي كه به هر حال شما و من مي دانيم كه در رژيم سابق چه مي كردند و بعد هم به لطف انقلاب به آغوش مردم برگشتند، اين طور برخورد مي كرد كه در كنار رزمنده هاي سپاه، نه آنها را عقب تر مي گذاشت، نه جلوتر. با هر دو رفتار محترمانه و يكساني داشت، يعني نمي گفت كه اين ارتش شاه است. مي گفت اينها بندگان خدا هستند كه در رژيم شاه، مجبور به انجام كارهائي بودند و حالا تمام شده. همان حرفي كه امام (ره) مي زدند كه ملاك، حال افراد است. يك سرگرد ارتشي داشتيم به اسم آقاي حداد كه اگر در گذشته، خدايش بيامرزد و اگر زنده است خداوند بر عزت و درجاتش بيفزايد. خودم من شاهد بودم كه در عمليات والفجر3 در مهران، قيامت كرد. اين عزيزان را ما داشتيم. ويژگي مهم شهيد ساجدي همين بود كه در افراد، از هر جنس و طبقه اي كه بودند، برجستگي هاي مهم آنها را كشف و تقويت مي كرد. طوري بود كه هر كس به جبهه مي آمد و با او آشنا مي شد، عاشق او شد. يك الگوي مديريتي كارآمد بود. با اينكه تحصيلات دانشگاهي نداشت و ديپلمه بود، اما من هيچ استاد دانشگاهي را نديده ام كه شيوه هاي صحيح و اسلامي مديريتي را اين قدر خوب بداند و به كار ببندد. خاطره اي را در اين زمينه برايتان نقل كنم كه جالب است. ما داشتيم براي عمليات والفجر مقدماتي در دشت عباس آماده مي شديم. يكي از رزمنده ها آمد و گفت، «چند روز به من اجازه بدهيد كه به مرخصي بروم.» شهيد ساجدي گفت، «نمي توانم اجازه بدهم بروي.» آن رزمنده اصرار زياد كرد تا سرانجام شهيد ساجدي گفت، «اگر مي خواهي بروي، برو، ولي من راضي نيستم.» آن رزمنده رفت ؛ ولي 48 ساعت بعد برگشت. من ديدم كه دارد مي آيد، به شهيد ساجدي گفتم، «اين بيچاره رفت، ولي شما از دماغش درآوردي. چرا اين كار را كردي؟» شهيد ساجدي زد زير خنده. آن رزمنده برگشت. شهيد ساجدي پرسيد، «چرا اين قدر زود آمدي؟ چه شد؟» گفت، «حاج آقا! به جان شما شب رفتم بخوابم، ياد حرف شما افتادم، منزل را ترك كردم. نتوانستم بمانم.» تأثير حرف را ببينيد! جز با اخلاص و با عشق به خدا مي شود طوري حرف زد كه مخاطب اين طور تحت تأثير قرار بگيرد؟ اين نظام مديريتي است يا نظام مديريتي حالا كه مي آئي كسي را كه سي سال در قبل و موضع انقلاب و بعدش خدمت كرده، از آبرو و حيثيت ساقط و خانه نشين مي كني؟ آن هم به خاطر اختلاف سليقه سياسي. مملكت ما مملكت سياسي نيست، مملكت امام زمان (عج) است. امام زمان (عج) اجازه نمي دهند تو سياسي برخورد كني. اختلاف سليقه داريد، داشته باشيد. طبيعي است. ولي تسويه حساب صحيح است ؟ به نفع كسي جز دشمن ؟
سخن در اين زمينه، بسيار است. از خاطرات شهيد ساجدي مي گفتيد.
از آنجا كه عمدتا در جبهه بوديم، گاهي خانواده را به شهري در نزديكي خود مي برديم كه دست كم گاهي بتوانيم به آنها سر بزنيم. مدتي خانواده ام را در خانه اي نزديك كشتارگاه اسكان داده بودم كه لجن زاري بود پر از مگس. شهيد ساجدي رفته بود مرخصي، يك سري هم رفته بود به خانواده من سر بزند كه ديده بود مگس روي سر و صورت بچه ها كه در خواب بودند، پر است.بر مي گردد به شهر و مي رود از اين پرده هاي توري مي خرد و مي آورد به پنجره ها مي زند كه بچه ها دست كم از شر مگس در امان باشند. كدام يك از مديران ما اين طوري به پرسنل خودشان نگاه مي كنند؟
در عمليات والفجر 3 آزادسازي مهران، شهيد ساجدي و مجروح شد. ايشان را از خط خارج كردند و من كارشان را ادامه دادم. ما و سپاه خاكريزي مشترك مي زديم. ما از طرف كله قندي به طرف پاسگاه خسرو آباد پيش مي رفتيم. خدا حفظ كند سرور ما را، آقاي باقر پاكبان كه در تيپ 21 امام رضا(ع) بود. قرار بود از طرف خسروآباد به سمت ما پيش بيايد و خاكريز بزند. زدن خاكريز تا صبح تمام نشد. عراق هم ما را محاصره كرده بود و كله قندي هم آزاد نشده بود و ما در محاصره عراق بوديم. شرايط بسيار بحراني بود. تقريبا دستگاه ها و ابزار از كار افتادند. ديگر هر كسي هر كاري را كه بلد بود ؛ انجام مي داد.
موقعي كه در محاصره كامل قرار مي گرفتيد، چه حالي داشتيد و چه مي كرديد؟
انسان در آن لحظات چيزي را متوجه نمي شود. آن قدر در اوج لطف الهي قرار مي گيرد، در اوج شهامت و جسارت و باور قرار مي گيرد كه متوجه چيزي نمي شود و اينها همه از لطف خداست. توكل محض است، چون از هر دو طرف نجات است، چه كشته شود، چه بكشد. وقتي كه قضيه به صورت اداي تكليف در مي آيد و جريان را اين جوري مي بيني، اصلا نمي فهمي كجا هستي. چه بماني و چه بروي، احساس مي كني به يك جور يقين رسيدي و اين يقين يك جور زيبائي حيرت انگيزي دارد كه الان بعد از سالها كه به ياد عمليات ها مي افتم، انگار كه به سادگي آب خوردن بوده.
فكر مي كنيد خداوند چرا امكان كسب چنين تجربه هائي را براي شما و هم نسل هاي شما فراهم آورد؟ در شما چه ديد كه در بقيه نديد؟
خداوند يك تكه از بهشت را فرستاد برايمان و نمي دانم چرا. حتما به بركت وجود گمنامان مخلصي بود كه به جز براي خدا حركت نكردند و ماهم از فيض حضور آنها بهره مند شديم.
از اين گمنامان هم ذكري كنيد بد نيست.
عرض كردم كه در محاصره بوديم و تقريبا همه چيز از هم پاشيده بود. من يك آر پي چي زن را آوردم وسط شكافي كه بين دو خاكريز بود، مستقر كردم. فرماندهي عمليات معمولا با بچه هاي سپاه بود و ما پشتيباني مي كرديم و خط را نگه مي داشتيم. يكي از بچه ها آمد و گفت، «اگر به اندازه نيم متر خاكريز داشته باشيم، مي توانيم آنرا جان پناه بچه ها قرار دهيم و آنها را پوشش بدهيم.» رفته ها رفته و شهيد شده بودند. شرايط بحراني بود و بايد تصميم گيري آني مي كرديم. ديدم همه زمينگير شده و به گوشه و كنار تپه ماهور چسبيده اند. در اينجا دو شهيد عزيزمان، شهيد منصوري پدر و پسر كه افغاني هم بودند و با جهاد خراسان آمده بودند ؛ حضور داشتند. به پدر گفتم، «مي شود در اين وضعيت يك خاكريز بزني ؟» اين حرف را در شرايطي گفتم كه واقعا سينه خيز هم نمي شد پيش رفت و دشمن كاملا در كمين بود. پدر و پسر پذيرفتند و جان پناهي زدند، بعد هم موشكي خورد به بولدوزر آنها و آتش گرفت و هر دو جزغاله شدند. جنگ ما واقعا تن به تن و بسيار نزديك بود. اين را ميگويم كه اوج شهامت اين دو بزرگواران را توصيف كرده باشم. دشمن از پيش رو و پشت سر، آتش مي باريد. ما اولش فكر مي كرديم پشت سري هاي خودي هستند.
خاطره شهادت پدرتان را مي گوئيد؟
بله، پدر من هم از رزمندگان عادي، اما بسيار بزرگ بودند. ايشان سواد نداشتند،اما قاري قرآن بودند و از همان كودکي، قرآن را ايشان به ما آموختند.
شما به چنين فردي مي گوئيد بي سواد ؟
در هر حال تحصيلات مدرسه اي نداشتند. ايشان هميشه مي خواست به جبهه برود. مي گفتيم، «پدرجان! چه كار مي خواهيد بكنيد؟» مي گفتند، «آب هم نمي توانم به دست بچه هاي رزمنده بدهم؟» در جبهه اين خبرها نبودكه كسي براي خودش شأني قائل شود و بگويد من فرمانده هستم يا چنين و چنانم، ولي در هر حال پدرم بدون اينكه خم به ابرو بياورند كه من فرمانده هستم، آمدند و همين كار را كردند، يعني كارهاي خدماتي را انجام دادند. ستاد مركزي ما در اسلام آباد غرب مستقر شده بود و كل محورها را بايد من سرپرستي مي كردم. مي رفتم به نيروها سركشي مي كردم. يك بار در محور دربندي خان با بچه هاي لرستان همراه بودم. رفتم آنجا كه به من گفتند، «پدرت مي خواهد بيايد ديدنت.» باور كنيد مثل كارمندي كه جلوي رئيسش مي ايستد، دست به سينه و خبر دار ايستادم تا ايشان بيايد. واقعا به پدرم ارادت قلبي داشتم. اين را هم بگويم كه پدرم عاشق اباعبدالله (ع) بودند و به زبان خودمان هر وقت مي شنيدند يا مي گفتند كه «امام حسين بويوردي» مثل ابر بهار اشك مي ريختند. بچه ها نقل مي كنند هنگامي كه پدرم مجروح مي شوند و ايشان را درآمبولانس مي گذارند كه به بيمارستان برسانند، ايشان از شدت جراحت، قدرت حركت نداشته،ولي آن كسي كه كنار ايشان بوده، نقل مي كند كه ناگهان پدرم تمام قامت از جا بلند مي شوندو مي گويند، «السلام عليك يا ابا عبدالله»و بعد هم شهيد مي شوند.
از شهيد آويني هم برايمان بگوئيد.
در دژ عراق، شلمچه، در عمليات كربلاي 5، شهيد آويني آمد با من مصاحبه كند كه اين خاطره اي ماندگار و در عين حال تلخ و شيرين براي من است. آنجا جائي بود كه خدا وكيلي، زمين مثل زلزله مي لرزيد. تنها عملياتي بود كه عراقي ها ناجوانمرد از موشك هاي زمين به هوا هم استفاده مي كردند. موشك هاي بزرگي بودند كه وقتي مي رفت در هوا، بعد مي آمد روي سر بچه ها موشك هاي دوربرد بود. بنده خدا آمد با من مصاحبه كند. گفتم، «چرا دست از سرم بر نمي داريد؟» يادم كه مي آيد، هنوز از لحنم شرمنده مي شوم. با نهايت صبوري گفت، «ببينيد! ما همه مي رويم و فقط اين حرف ها و يادگاري ها مي مانند.» همان موقع كه با هم گفت و گو مي كرديم، موشك به يك سنگر در چند متري ما خورد و سنگر و هر كه در آن بود، پودر شد و رفت به هوا. به رغم پيگيري بنده خدا، نتوانستيم مصاحبه كنيم. بعد از مدتي فرصتي گير آمد كه از برخوردم با او عذرخواهي كنم. سال 65 بود كه او به عنوان دلجوئي و گزارش درد دلش، ما را به تلويزيون دعوت كرد. در شرايطي بودم كه با دنيا جنگ تن به تن داشتيم. در جنگ جهاني دست كم يك طرف متفقين بودند يك طرف متحدين، اما در اين جنگ همه دنيا يك طرف ما تك و تنها يك طرف، حتي آنهائي هم كه خيلي مدعي رفاقت با ما بودند، دنبال منافع خودشان بودند، هم از توبره مي خوردند هم از آخور. به هر حال بنده خدا، ما وعده ديگري را دعوت كرد. آنها كه رفتند من و او تنها مانديم. سخت گلايه داشت كه، «در اين صدا و سيما تمام امكانات را از دست ما گرفته اند، حتي يك دفتر درست و حسابي هم به ما نمي دهند.» يادم هست دفترش يك جاي كوچك و تاريك بود. مي گفت، «همين را هم با هزار مكافات و پارتي بازي گرفته ايم.» او مي خواست به نوعي مرا توجيه كند كه، «اگر شما خسته ايد، دلخوريد، ناراحتيد، ما را هم باد نمي زنند، ولي همه سعي خودمان را مي كنيم كه اين تاريخ را ثبت كنيم و براي آيندگان نگه داريم.» خدا رحمتش كند. بسيار پيگير، صبور و فهميده بود.
و سخن آخر
دلم مي خواهد اين سئوال را مطرح كنيد كه چه كرديد كه اينهائي كه هشت سال با زن و بچه شان در كمين دشمن بودند و در معرض هزاران خطر، اين طور كنار كشيدند و دلسرد شدند؟ منطقه كردستان منطقه اي بود كه اگر كسي را مي گرفتند و با زن و بچه اش اسير مي كردند، بلائي نبود كه سر آنها نمي آوردند. تاريخ جنگ كردستان را كسي بيان كرده. هيچ يك از ما سهم خواهي ندارد.هر چه مي گوئيم از سر دلسوزي مي گوئيم و اين را با زندگي خود و بچه هايمان اثبات كرده ايم، بنابراين انتقادات ما فقط به خانه اصلاح امور است و خانه نشيني و انفعال كساني كه روزگاري با حداقل امكانات، عظيم ترين پروژه هاي مهندسي رزمي را اجرا كرده اند، به سود هيچ كس جز دشمنان ترقي اين كشور نيست. تجربه هاي گرانسنگ آن دوران را كه در دل تك تك جهادگران ذخيره شده اند، بايد تبيين و ارائه كرد و به كار گرفت، چون تنها راهي كه به سر منزل مقصود مي رسد، راهي است كه امام راحل (ره) گشودند و فرزندان اين مرز و بوم با نثار جان خود پيمودند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}